همزمان با فرارسیدن سالروز ولادت حضرت عیسی بن مریم علیه‌السلام پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR روایتی از متن و حاشیه‌های حضور رهبر انقلاب در منزل خانواده شهید ارمنی «وهانج رشیدپور» را منتشر می‌کند. این دیدار در زمستان ۱۳۹۴ برگزار شده است.
http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif
محمد تقی خرسندی
مادر شهید گوشه‌ای نشسته و مدام چشم می‌چرخاند و رفت‌وآمدها را نگاه می‌کند. برادر شهید اما درحال صحبت با کسی درباره‌ی مشخصات شهید است؛ خیلی خوش‌زبان است و خوش‌برخورد؛ همه‌ی سؤال‌ها را مفصل جواب می‌دهد. دختر و خواهرش هم بی‌خیال همه‌ی مهمان‌ها شده‌اند و در آشپزخانه درحال شستن و مرتب کردن ظرف‌ها هستند.
همه‌جای خانه، حال و هوای کریسمس دارد. یک درخت کاج مصنوعیِ یک متریِ تزئین‌شده در گوشه‌ی اتاق است. چند کادوی آماده هم کنارش قرار گرفته که احتمالاً برای فردا و روز میلاد حضرت مسیح است؛ هرچند که از نظر ارمنی‌ها، میلاد حضرت مسیح ۱۰ روز دیگر است. روی کمدِ ویترینی، یک قاب عکس از آقا گذاشته‌اند. به تاج کاج، زنگوله‌ای وصل است که مدام صدا می‌کند. همه، از مسئولین گرفته تا اعضای خانواده، دست‌به‌دست هم می‌دهند تا زنگوله را جدا کنند و تاج را دوباره سر جایش بگذارند. بالاخره هم موفق نمی‌شوند درست نصبش کنند. برادر شهید می‌گوید «فدای سرتان.»

از اعضای خانواده خواسته می‌شود که موبایل‌ها را خاموش کنند و تحویل دهند؛ برادر شهید موبایل را خاموش می‌کند و با اکراه تحویل می‌دهد. با اینکه خوش‌برخورد است مشخصاً از این کار ناراحت است. با اشاره به مادرش می‌گوید «نمی‌دانم، چی کار کنم!» به او می‌گویند که خواهر و دخترش را صدا کند که بیایند داخل اتاق. از عصبانیتش کم نشده. خواهر شهید و دختری که برادرزاده‌ی شهید است هم با اکراه می‌آیند. یک نفر توضیح می‌دهد که مهمان امشب رهبر انقلاب است که تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌رسند و عذرخواهی می‌کند بابت همه‌ی مزاحمت‌ها. انگار حواسش هم نیست در منزل یک خانواده‌ی مسیحی است؛ آخر حرفش می‌گوید: «به برکت صلوات بر محمد و آل محمد» لبخندی روی لب دختر می‌نشیند و چشم‌هایش گرد می‌شود. خودش هم نمی‌داند که باید باور کند یا نه. برادر شهید که حالا فهمیده ماجرا از چه قرار است، لبخند به لبانش برمی‌گردد: «خواهش می‌کنم، چه مزاحمتی؛ این حرف‌ها را اصلاً نزنید.» مادر گوشش سنگین است و احتمالاً هیچ‌چیز نشنیده و هنوز گوشه‌ای نشسته است.

لحظه‌ها خیلی کند می‌گذرد و هیچ کاری هم نمی‌توان کرد به جز نگاه کردن همدیگر. رهبر انقلاب هم‌اکنون در منزل شهید لازار هستند و تا دقایقی دیگر به اینجا می‌رسند. ساعت ۱۹:۴۵ خبر می‌دهند که آقا رسیده‌اند. برادر شهید، مادر را می‌برد دم در. انگار مادر هنوز هم نمی‌داند چه خبر است؛ رهبر را که می‌بیند، آن چهره‌ی مضطرب چند لحظه پیش، تبدیل می‌شود به یک چهره‌ی مهربان و پر از اشک؛ خم می‌شود و با همان صورت نمناک، دست ایشان را ببوسد که برادر تذکری می‌دهد و احتمالا آداب مسلمانان را یادآوری میکند. آقا از مادر می‌پرسند: «حالتان خوب است؟» و جوابی غیرمنتظره می‌شنوند: «نه، مریضم» با لحن مهربانانه‌ای می‌گویند: «چرا؟ خدا نکنه. پس بیایید بنشینید.» و خیلی سریع می‌روند روی صندلی بنشینند و می‌گویند: «خانم هم بیان همین‌جا.»

مادر که می‌نشیند، آقا مجدد می‌پرسند: «حالتون خوبه؟» و زن باز هم با ناله می‌گوید: «نه، مریضم؛ دیسک کمر دارم. آرتروز دارم. پوکی استخوان دارم. همه‌چیز دارم.» خودش خنده‌اش می‌گیرد و همه می‌خندند. آقا دلداری می‌دهند: «ان‌شاءالله این رنجهای زندگی باعث میشود که خدای متعال در آن نشئه‌ی دیگر به شما لطف کند. بدانید هیچ چیزی در این دنیا بی‌حساب نیست؛ مثل کفّه‌ی ترازو؛ اگر اینجا یک زحمتی برای انسان داشت، ممکن است اجرش را در دنیا نبیند اما آن دنیا اجر خواهد داشت. بیماری همین‌طور است. فرزند شما هم شهید شده و این هم پیش خدای متعال اجر خواهد داشت.» مادر خیلی نمیشنود. فقط سعی میکند رویش به سمت آقا باشد و سرش را به تأیید تکان دهد.

رهبر عکس شهید را می‌خواهند و مادر با دیدن عکس، زیر لب جملاتی می‌گوید و بغض می‌کند. برادر شهید می‌گوید برادرم بعد از قطعنامه در فکه شهید شد. آقا می‌گویند: «خدا لعنتشان کند. بعد از اینکه جنگ تمام شد و ما هم قطعنامه را قبول کردیم، اینها حمله کردند. من هم بلند شدم رفتم جبهه.» و برادر شهید بلند می‌گوید «بله، یادم هست».

آقا حرفشان را ادامه می‌دهند: «خدا ان‌شاءالله به‌خاطر این رنجی که کشیدید، به شما اجر بدهد. خدا ان‌شاءالله این جوان عزیز شما را با حضرت مسیح محشور کند؛ با اولیایش محشور کند. اینها فداکاری و مجاهدت کردند. فداکاری و مجاهدت پیش خدا ارزش دارد. اینها این ارزش را آفریدند. و این را هم شما بدانید! اگر امروز من، شما، دیگران، در یک محیط امنی داریم زندگی میکنیم، به برکت کار اینها است. اگر اینها در خانه میماندند...» و با حالت خاصی ادامه می‌دهند: «مثل بعضی بی‌غیرت‌ها و بی‌خیال‌هایی که در خانه ماندند و نرفتند، امروز ما این امنیّت را نداشتیم.» برادر شهید خیلی خونسرد و خودمانی، بین هر جمله‌ی آقا کلمه‌ای می‌‌گوید؛ حالا یا خطاب به آقا یا خطاب به اطرافیان.

رهبر انقلاب برای سلامتی مادر دعا می‌کنند و مادر در ازای هر دعای ایشان، یک جواب می‌دهد: «سلامت باشید... خدا بهتون عمر بده... خدا بچه‌هاتون رو براتون نگه داره...» و انگار که دوباره یاد پسر خودش افتاده باشد، گریه می‌کند و بین گریه می‌گوید «هیچ وقت یادم نمیره.»

آقا انگار که می‌خواهند فضا را عوض کنند، از بیماری مادر می‌پرسند؛ برادر شهید توضیح می‌دهد که مادر دیسک کمر داشته و باید عمل می‌کردیم اما ترسیدیم عمل کنیم. آقا می‌گوید: «عمل ستون فقرات، عمل خطرناکی است. دکترها هم کمتر توصیه میکنند. باید استراحت کنند دیگر.» مادر فوری می‌گوید «استراحت ندارم.» و پسرش حرف مادر را این‌طور توضیح می‌دهد: «وسواس دارد.» آقا ناراحت می‌شوند، کمی مکث می‌کنند و بعد می‌گویند: «این وسواس، شیطان است. هی میگوید اینجا تمیز شد، اینجا نشد، این شیطان است. این شیطان را ردش کنید.»

خواهر شهید لبخندی می‌زند که انگار آقا حرف دلش را زده باشند، زیر لب به برادرزاده‌اش می‌گوید: «راست میگن». مادر می‌گوید: «تنها هستم دیگر؛ چی کار کنم.» آقا می‌گویند: «خب شما دو جور کار دارید؛ یکی اینکه از خواب بیدار میشوید و میگویید برای ظهر ناهار درست کنم. این خوب است. شما را از رخوت و تنبلی خارج میکند. اما اگر بخواهید به این بپردازید که اینجا کثیف شد و اینها، باید رها کنید.» برادر شهید، گلدان‌ها را نشان می‌دهد: «کارش شده این گلدان‌ها. با گلدان‌ها حرف می‌زند.» آقا می‌گوید: «اتفاقاً کار با گل و خاک خوب است.» برادر حرفش را تصحیح می‌کند: «جابه‌جا کردنش سخته براشون. به ما هم اجازه نمی‌دن کمک کنیم. از کسی هم کمک نمی‌گیره.»

آقا با لبخند سن مادر را می‌پرسند و جواب می‌شنوند ۸۳ سال. می‌گویند: «خب، ماشاءالله سالم ماندید.» مادر بالاخره سر حرف می‌آید: «آخه آن زمان روغن حیوانی خوردیم؛ طبیعی خوردیم.» اعضای خانواده از به زبان آمدن مادر خنده‌شان گرفته. آقا می‌پرسند: «اینجا یا ارومیه؟» مادر جواب می‌دهد ارومیه. آقا می‌گویند: «الحمدلله، ماشاءالله استخوان‌بندی سالمی دارید.» دختر با ذوق می‌خندد و برادر که چندثانیه‌ای است ساکت شده می‌گوید «همین الان هر دکتری می‌بریم، تعجب می‌کند از وضعیت سلامت مادر.» آقا از فرزندان می‌پرسد چقدر به مادر رسیدگی می‌کنند؟ خواهر شهید می‌گوید «پدر و مادرند؛ باید بهشان برسیم.» و برادرش می‌گوید «ما تمام زندگی‌مان را گذاشته‌ایم برایش.» بعد صدایش را پایین می‌آورد، طوری که مادر نشنود: «داداشم که داشت می‌رفت، مادر و پدرم رو به ما سپرد. گفت از مامان و بابا خوب نگهداری کنیدها.» پدر هم سال ۷۰ یعنی سه سال بعد از شهادت پسر فوت کرده است؛ «راستش به‌خاطر توصیه‌ی برادرم، دیگر خودم و فرزندم دربست در اختیار ایشون هستیم.»

یک ظرف میوه‌ی خردشده روی میز جلوی آقا می‌گذارند؛ آقا یک قاچ سیب می‌خورند و ظرف را می‌دهند که بقیه هم از میوه‌ها بخورند. بعد، از شغل برادر می‌پرسند. برادر شهید می‌گوید شوفاژکار است. آقا می‌گویند: «ارامنه در کارهای مکانیکی وارد هستند. شما هم آچار به دست هستید پس.» و یاد خاطره‌شان از حضور ارامنه در جنگ می‌افتند: «من داشتم میرفتم جبهه؛ سال ۵۹ بود؛ می‌رفتم [جبهه] و برای نماز جمعه می‌آمدم تهران، نماز جمعه را میخواندم و بعد راه می‌افتادم می‌رفتم [جبهه]. میرفتم در پایگاه دوم ترابری؛ آنجا یک سالنی بود؛ آنجا منتظر میشدیم تا هواپیمای سی۱۳۰ می‌آمد و سوار میشدیم و میرفتیم. وارد سالن شدم، دیدم ولوله‌ی جمعیّت است. همین‌طور نشسته‌اند روی زمین؛ صندلی هم خیلی نبود؛ روی زمین نشسته‌اند. گفتم اینها کی هستند؟ گفتند اینها ارامنه هستند؛ آمده‌اند که بیایند جبهه برای کارهای پشتیبانی تعمیراتی؛ با ما آمدند جبهه. بعد مرحوم چمران اینها را برداشت برد به یک نقطه‌ای نزدیک اهواز؛ آنجا یک کارگاه مفصل درست کردند؛ اینها هم کارشان تعمیرات ماشین‌های ترابری و جنگی و اینها بود.» بعد با افتخار می‌گویند: «خیلی خدمت کردند ارامنه، خیلی خدمت کردند.»

اما انگار ارتباط رهبر انقلاب با مسیحیان به سال‌ها قبل از جنگ برمی‌گردد: «من یک رفیق ارمنی هم داشتم -سال ۴۲ در زندان قزل‌قلعه- من زندانی بودم؛ او هم زندانی بود؛ گاگیک آوانسیان؛ کمونیست بود.» برادر شهید با تعجب می‌پرسد کمونیست بود؟ آقا می‌گوید: «بله؛ هم ارمنی بود هم کمونیست. البته من نمیدانستم. چون نمیگذاشتند از سلول بیرون بیاییم اما چند وقت که گذشت و بازجوییها پیش رفت، در سلول را باز کردند. او هم مدتها در زندان بود و حالا در سلولش باز بود. یک صندلی تاشو هم داشت و میگذاشت کنار سلول و مینشست. این از من خوشش آمده بود. با هم طرح رفاقت ریختیم و به من کمک میکرد. یک روز در همین ایام زمستان، اسفندماه بود و هوا سرد، یک بخاری زغال‌سنگی خیلی بزرگی در سالن زندان روشن میکردند که همه‌ی زندان گرم شود. زندانیها دور این بخاری جمع میشدند. من هم آنجا بودم...»
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/35262/C/13941006_0335262.jpg
دختر با ذوق دستش را زده زیر چانه و با دقت به آقا نگاه می‌کند. «... با من دوست شد. توی اوقات محدود هواخوری که داشتیم، با هم راه میرفتیم. بعد من زودتر آزاد شدم؛ گفتم اگر کاری داری، به من بگو. گفت نه؛ خانه‌ام فلان‌جا است، در خیابان شریعتی. بعد از آزادی از زندان، با زحمت زیاد و جست‌وجو منزلش را پیدا کردم. در زدم؛ یک خانم در را باز کرد و تا دید یک آخوند پشت در است، جا خورد. گفتم: من هم‌زندانی آقای آوانسیان بودم. میخواستم خبر بدهم که حالش خوب است و اگر کار خاصی دارید انجام بدهم. با اوقات‌تلخی گفت: نه، نه، کاری ندارم! باورش نمیشد یک مسلمان، آن هم یک آخوند به منزل یک مسیحی بیاید. خلاصه رابطه‌مان با گاگیک قطع شد تا انقلاب. زندانی او طولانی بود و در زمان انقلاب آزاد شد. بعد از انقلاب یک روز آمد در خانه‌ی ما. قیافه‌اش خیلی عوض شده بود. سلام علیکی کردیم و رفت. تا اینکه توده‌ای‌ها علیه انقلاب توطئه کردند و آنها را گرفتند و محاکمه کردند و او هم زندانی شد. دیگر از او خبر ندارم.»

برادر شهید با خنده می‌گوید «باز هم بازداشت شد؟ چه شانسی داشته بیچاره.» و بعد ادامه می‌دهد «تو ارامنه به‌ندرت حزب توده‌ای داریم. ما زیاد نداریم کسی که برود توده‌ای شود.» آقا جواب می‌دهد: «البته با اینکه توده‌ای بود، این رو هم بگم؛ وقتی ماه رمضان شد و شبهای احیا رسید، زندانیهای عرب پیش من آمدند، گفتند که آقا شما اینجا هستید، یک مجلسی راه بیندازیم در زندان. حالا زندان هم جایی نبود که آدم بشود مجلس راه بیندازد. البته اجازه‌ی مراسم داده بودند اما فضای زندان این‌طور نبود؛ سلولهای کوچک، دو متر در دو متر مثلاً؛ و بینشان هم یک سالنی که مثلاً یک متر و بیست سانت عرض این سالن بود. در این سلولها که نمیشد جلسه تشکیل داد؛ این سالن هم که سالن باریکی بود؛ بالاخره چاره‌ای نبود. آمدند پتوها را بین سلول من و سلول چند عرب دیگر پهن کردند. به من گفتند شما بیایید برای ما صحبت کنید. من رفتم؛ هر کدام گفتند چند شب روضه میگیریم، هر شب هم یکیمان بانی میشویم. قرار شد هر شب یک نفر بانی باشد و چایی و قند و اینها را برعهده بگیرد. من برایشان صحبت میکردم؛ راجع به امیرالمؤمنین، فضایل امیرالمؤمنین و اینها. من نگاه کردم که این گاگیک از سلولش می‌آید بیرون، صندلی‌اش را بیرون میگذارد و گوش میکند. شبهای دوم و سوم، صندلی‌اش را نزدیک‌تر آورد. بعد یک روز آمد پیش من گفت میشود یک شب من بانی این جلسه‌ی شما باشم؟ گفتم چرا نمیشود. آن شب را من صحبت کردم؛ او قند و چای داد برای آن شب. توی جلسه گفتم ما امشب مهمان آقای آوانسیان هستیم. جلسه، جلسه‌ی ایشان است. آن شب که تمام شد، آمد گفت من یک شب دیگر هم میخواهم بانی بشوم. یعنی دو شب، آوانسیان ارمنی و کمونیست، بانی جلسه‌ی ما شد.»

خاطره که تمام می‌شود، آقا به کیک‌های روی میز اشاره می‌کنند و می‌پرسند: «این کیک‌ها را هم خانم درست کردند؟» مادر نگاهی به کیک‌ها می‌کند تا منظور ایشان را بفهمد. بعد می‌گوید نه. و برادر ادامه می‌دهد که کیک‌ها بازاری است و فوری بلند می‌شود تا شیرینی تعارف کند. نوه انگار باورش نمی‌شود مادربزرگش از این کارها بلد باشد؛ از سؤال آقا خنده‌اش گرفته اما مادر آرام به آقا می‌گوید «قبلاً درست می‌کردم اما الان دیگر نمی‌توانم.» برادر که ظاهراً تا حدی با احکام اسلام آشناست، قبل از اینکه سینی را تعارف کند، با تردید می‌گوید «البته از قنادی ارمنی‌ها خریده‌ایم حاج‌آقا.» آقا می‌گویند: «بیارید اینجا.» یک نفر از همراهان بلند می‌شود و یک شیرینی در ظرف مقابل ایشان می‌گذارد. برادر می‌گوید «این یکی‌ها بهتره» و آقا هم می‌گویند: «هر کدام بهتر است را بگذارید.» برادر شهید با خوشحالی، شیرینی بهتر را نشان می‌دهد. خواهر و دخترش هم از دور با نگرانی نگاه می‌کنند که او شیرینی خوبی در ظرف بگذارد. تعجب‌شان وقتی بیشتر می‌شود که آقا می‌پرسند: «قناد ارمنی خوب سراغ دارید؟» و برادر بلافاصله نشانی یک قنادی را می‌دهد و می‌گوید: «قهوه هم آنجا سرو می‌کنند. خوشمزه هم هست.» آقا تکه‌ای شیرینی را می‌خورند و می‌گویند شیرینی خوبی است. ذره‌ی کوچکی هم که روی قبایشان می‌افتد را هم برمی‌دارند و در دهان می‌گذارند.

آقا از دختر، در مورد درس و تحصیلش می‌پرسند. هر چقدر پدر سرزبان‌دار است، دختر با خجالت جواب می‌دهد. آقا دعا می‌کنند که ان‌شاءالله برای کشور مفید باشد.

نوبت به خواهر شهید می‌رسد؛ آقا از شغلش می‌پرسند و دوباره برادر است که جواب می‌دهد «خانه‌دار هستند؛ شوهرداری می‌کنند.» زن لبخندی می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد. آقا تکه‌ی دیگری شیرینی می‌خورند و می‌گویند: «شوهرداری هم کار آسانی نیست ها؛ مردم به زن خانه‌دار به چشم زن بیکار نگاه میکنند؛ درحالی که کاری که زن خانه‌دار میکند از کار بیشتر مردانی که بیرون کار میکنند، سخت‌تر است.» این بار، زن با لبخند سرش را بالا می‌گیرد و انگار که حرف دلش را شنیده باشد، سری به تأیید تکان می‌دهد. دختر هم با خوشحالی به عمه‌اش نگاه می‌کند. برادر هم تغییر موضع می‌دهد و شروع می‌کند به شمردن کارهای یک زن خانه‌دار؛ «تمیز کردن، پخت‌وپز و ...» آقا ادامه می‌دهند: «مدیریت خانه؛ اینکه بخواهد خانه را مدیریت کند، فقط پخت‌وپز نیست. پخت‌وپز یک کاری است در کنار کارها. رئیس خانه، زن است. کدبانو یعنی کسی که خانه را مدیریت کند.»

حالا نوبت به مادر شهید می‌رسد؛ آقا می‌پرسند شغل پدر شهید چه بود؟ زن نمی‌شنود و فکر می‌کند اسم همسرش را پرسیده‌اند، می‌گوید «سردون». برادر شهید هم چند بار به ترکی می‌گوید اما باز هم مادر متوجه نمی‌شود. برادر می‌گوید «سمعک هم خریده‌ایم اما نمیزند.» آقا خودشان به ترکی می‌پرسند: «ایشین نمده؟» و مادر جواب می‌دهد «هچ زات» اما برادر تکمیل می‌کند «چرا دیگه. کشاورزی می‌کردید.» و مادر انگار که یادش آمده باشد می‌گوید «کشاورزی». اما لحنش جوری است که انگار کشاورزی برایش همان «هچ زات» است. آقا متوجه می‌شوند که مادر ترکی را راحت‌تر لب‌خوانی می‌کند، به ترکی می‌پرسند چه می‌کاشته و در تهران یا ارومیه. بعد هم از زمین کشاورزی‌شان می‌پرسند که هنوز باقی هست یا نه. مادر هم بالاخره به حرف می‌آید و به سال‌ها قبل می‌رود. به ترکی می‌گوید زمینشان در ارومیه بوده، در دهات، پشت کوه و حالا سال‌هاست که دیگر نیست. و برادر توضیح می‌دهد که کارخانه‌ی سیمان شده است. نوه که انگار از خجالت، خودش را با کندن نخ مبل مشغول کرده بود، از خوش‌زبانی مادربزرگ خنده‌اش می‌گیرد. عمه هم با خنده چیزهایی درگوشی به او می‌گوید. از صحبت‌ کردن مادر با آقا، آن هم به زبان ترکی، خنده به لب همه می‌آید.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/35262/C/13941006_0335262.jpg
آقا می‌پرسند: «در خانه به چه زبانی صحبت میکنید؟» برادر می‌گوید «هم آشوری، هم ارمنی. ترکی را هم حرف می‌زنیم که یادمان نرود، دخترم هم یاد بگیرد. فارسی هم که دیگر برایمان بین‌المللی است.» خواهرش بین‌المللی را ترجمه می‌کند: «با همسایه‌ها فارسی حرف می‌زنیم» مادر که دیگر سرحال شده، می‌گوید «آشوری سخت است اما ارمنی نه». صحبت می‌رود به سمت خط ارامنه و آشوری. آقا هم توضیح می‌دهند که اصل خط آشوری به خط آرامی برمی‌گردد. و برادر می‌گوید که خط ارمنی هم شبیه خط روسی است. آقا می‌گویند: «روسی تغییریافته‌ی لاتین است. البته شما دینتان هم با روس‌ها یکی است و ارتدوکس هستید.» آقا از اسقف‌شان می‌پرسند که برادر می‌گوید اسقف فعلی را نمی‌شناسد اما اسقف قبلی، ارداک مانوکیان بوده است که چند سال پیش فوت شده. آقا، مانوکیان را خوب به یاد دارد؛ همیشه خاطره‌ی همراهی او با کشور و اظهار محبت‌اش به مسئولین نظام را می‌گوید. برادر می‌پرسد فارسی بلد بود؟ آقا می‌گوید: «اوایل نه؛ اینها از لبنان می‌آیند و زبانشان عربی است. من البته عربی می‌فهمیدم.» برادر می‌گوید ارمنی را هم جوری حرف می‌زنند که ما اصلاً نمی‌فهمیم. دختر می‌زند زیر خنده. آقا می‌گویند: «شاید ارمنی را با لهجه‌ی عربی صحبت می‌کنند.» و توضیح می‌دهد که سراسقف ارمنی‌ها در ارمنستان است و او اسقف لبنان را تعیین می‌کند و ایران یکی از توابع لبنان در این مساله است و اسقفش از آنجا می‌آید.

بیش از نیم ساعت از جلسه گذشته و کم‌کم وقت رفتن می‌رسد. آقا اعضای خانواده را دعا می‌کنند: «ان‌شاءالله که در خدمت معنویات و حقایق دینی باشید. حقیقت دین مسیح با حقیقت دین اسلام تفاوتی ندارد. همان چیزی را که حضرت مسیح آورده است، اسلام شاید اضافه هم داشته باشد. چون اسلام بعداً آمده؛ اما مشکل اینجا است که این انجیلی که دست شماست، انجیلی نیست که خدا از آسمان فرستاده باشد. اینها روایات است. احتمال دارد آن انجیل اصلی دست یهودیها باشد؛ یهودیهای فلسطین. آنها خیلی آدمهای مرموزی هستند. بعید نیست انجیل واقعی و تورات واقعی را داشته باشند. البته قایم میکنند و به کسی نشان نمیدهند. اما اینهایی که ما داریم، و من هم دارم، روایت است. با چیزی که خدا بر قلب حضرت عیسی نازل کرده است فرق میکند. آن انجیل متأسفانه الان در اختیار کسی نیست. اگر آن بود، خیلی از مشکلات حل میشد. آدم میگذاشت کنار قرآن و میدید که اینها با هم هیچ تفاوتی ندارند.»

آقا رو به مادر می‌کنند: «خب! خوشحال شدیم از دیدن شما». مادر جواب می‌دهد «سلامت باشید؛ خیلی ممنون؛ شما بزرگ مایید.» آقا می‌گویند: «خدا ان‌شاءالله حفظتان کند» و مادر جواب می‌دهد «هرچه خدا خواست». برادر شهید توضیح می‌دهد: «حاج‌آقا! مادرم نماز و روزه‌اش تا پارسال پیارسال کامل بوده. با این وضعش یک پنجاه روز و یک بیست‌وپنج روز روزه می‌گرفت.» آقا می‌پرسند «کلیسا هم می‌روند؟» برادر می‌گوید خودم می‌برمش. آقا می‌گویند: «البته روزه‌ی شما با ما فرق دارد.» برادر که انگار احکام اسلامی را خوب بلد است با خنده می‌گوید «بله؛ شما هیچ چیز نمی‌خورید. ما در طول روز غذا می‌خوریم، فقط گوشت و اینها نمی‌خوریم. برای شما خیلی سخت است. مخصوصاً اگر در تابستان باشد که دیگر هیچ.» همه می‌خندند. آقا به همگی عیدی می‌دهند و به ترکی از مادر اجازه‌ی مرخصی می‌خواهند و مادر به ترکی می‌گوید «قدم روی چشممان گذاشتید.»
ساعت ۸:۲۰ شب است و آقا می‌روند به سمت منزل شهید بعدی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۳
ندا حقانی شمامی



می خواستم سراغ وصیت نامه شهدا بروم و این بار با زندگی و سخن یکی از آنان که زیبا با خدا سخن گفته را به دوستان معرفی کنم اما چه خوش درخشید نام «شهید حسن نوفلاح». وقتی زندگی نامه اش را خواندم تمام ذهنم معطوف بازی های جام جهانی والیبال شد؛ گویا خودش مرا هدایت کرد تا به جوانان درس عشق بازی بیاموزد.

شهید حسن نوفلاح

کوچک و بزرگ ، پیر و جوان، زن و مرد برای پیروزی تیم والیبال دست به دعا برداشتند و با هر بردی شاد می شوند و با باخت تیم محزون، اما شهید «حسن نوفلاح» را چقدر می شناسیم؟

در حد یک نام بر تابلوی شهرداری در خیابان انقلاب؟ یا با نام پایانه کاوه؟ شاید اگر اهل ورزش باشید نام یکی از باشگاه های ورزشگاه شهید شیرودی در میدان هفت تیر.

اما او یک افتخار آفرین بود که در روز شهادتش روزنامه ها نوشتند: «ماهی طلایی آب های ایران به به دریای ابدیت پیوست»

شهید گذشته ازاین که مربی تیم ملی واترپلو جمهوری اسلامی ایران و قهرمان چندین دوره مسابقات کشوری در رشته شنا بوده است، عضو و کاپیتان تیم ملی والیبال جمهوری اسلامی ایران در زمان حیاتش نیز بود.

شهید نوفلاح در وصیت نامه اش خود را اینگونه خطاب می کند: «منم بنده ذلیل و ناتوان درگاهت، می دانم که مرا دوست داشتی و با اینکه توبه ام را شکستم باز با روی باز و گشاده مرا پذیرفتی و به من لطف کردی که مرا به این مکان مقدس آوردی و زبانم را به حمدو ثنای خود آشنا ساختی و باطنم را به دوستی خود آشنا کردی و علاقه ام را به چهارده معصومت افزون کردی، زبانم را به ذکر و دعا به در گاهت آشنا کردی و مرا در راهی که در پیش داشتم ثابت قدم»

شهید حسن نوفلاح

حسن نوفلاح در 24 بهمن ماه 1361 چند روزی مانده به بازیهای آسیایی واترپلو در دهلی به شهادت رسید او اردوی تیم را رها کرد و به جبهه رفت اما چند روزی از خبر شهادت خونینش نرسیده بود که ایران از بازی در دهلی محروم شد.

او امروز درقطعه 28 ردیف 85 شماره 2 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرمیده است.

او در فراز دیگری از وصیت نامه اش می نویسد:« و ای شما منافقین کور دل که دل امیر مومنان علی ( ع ) را شکستید و یاران امام خمینی(ره) را از ما گرفتید شما ازاین بارسفر چیزی جزء خفت و خواری با خود حمل نمی کنید و بدانید که دل رنج کشیده مادران شهید داده و خواهران برادراز دست داده همیشه بر شما لعنت و نفرین خواهد فرستاد.»

او اردوی تیم را رها کرد و به جبهه رفت اما چند روزی از خبر شهادت خونینش نرسیده بود که ایران از بازی در دهلی محروم شد

تنها یک هفته قبل از شهادتش وصیت نامه خود را در تاریخ 17/11/61 ساعت 2 نیمه شب در پادگان دوکوهه نگارش کرده است.

شهید حسن نوفلاح

شهید در گوشه ای از وصیت نامه با سرور خود خلوت کرده و می گوید: «و ای سالارشهیدان حسین بن علی ( ع ) خیلی دوست داشتم که به زیارت قبرشش گوشه ات می آمدم و خاک کربلا را مرحم دردهایم می کردم ولی پروردگار مرا به پیش خود فراخوانده و امیدوارم که زیارت دیدن خودت در آن دنیا نصیبم شود.»

حسن با صاحب و ولی نعمت خود چه زیبا سخن می گوید: «مهدی جان (عج) چقدر دعا کردم که آن روی ماهت را ببینم و امیدوارم که آخرین لحظات عمرم آن رویت که نمی شود آن را به چیزی تشبیه کرد ببینم آقا جان شفیع و واسطه باش میان ما و خدا.»

امید که این ستارگان راه گشای راهمان باشند.

 

فرآوری : سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۸
ندا حقانی شمامی



می خواهم از تو (1) بگویم ، از توئی که ندیدمت ، می خواهم از تو بنویسم ، از توئی که نشناختمت ، توئی که وقتی ده ماه بیشتر نداشتم ، مانند پرستویی عاشق در بهاری دل انگیز که همه چیز سر از خاک بیرون می آورد ، کوچ کردی وسر بر خاک نهادی . چه می گویم ؟ چه خاکی ؟ چه سر نهادنی ؟

نه... تو مانند پرستوی عاشقی کوچ کردی به شهری که همه کوچه های آن رنگ و بوی شما را داشت . به شهری که هر چه در آن بود عشق بود وشور ، نور بود و نور ، آخر می گویند همیشه به دنبال نشانه این شهر بودی . شهری که روی نقشه نمی توان پیدایش کرد . برای همین در مناجاتت نوشتی :

" خدایا! همه جا دربه در دنبال تو می گردم و می دانم که فقط با شهادت به تو خواهم رسید "

لاله

باباجان !

از من دلگیر نشو که چرا نشناختمت ؟ 

آخر من کجا و خورشید کجا ؟

برای تفسیر شما باید که عشق را دید ، باید که عاشق را شناخت ، آخر می دانم که از شما کم نوشته اند .

از شما ها خیلی گفته اند . می خواهم بگویم خیلی غریب بودید ، خیلی غریب هستید . دوست دارم داد بکشم ، فریاد بزنم و به همه بگویم ای آدم ها!

ای پرستو های عاشق !

ای دل سوخته ها !

ای درد هجران کشیده ها !

ای از راه مانده ها !

ای قلم به دست ها !

از پدرم بنویسید . از پرستوهایی که کوچ کرده اند به شهر عشق و شهادت . از پدرهایمان . به خدا علم هایشان زمین مانده ! گرد خاک قلم ها را پاک کنید . به دست بگیرید عَلم هایشان را !

ای کسانی که با پرستوها بودید ! چرا مهر سکوت بر لب زدید ؟

از آنها بنویسید ، آنهایی که یک شبه ره صدساله پیمودند .

می گویند : " پدرم فاتح بود، فاتح سوسنگرد!"

می گویند : "در میدان نبرد چون شیر می جنگید ودر میدان دعا و راز و نیاز زاهدی بود که ساعت ها سر به سجاده  می گذاشت ."

می گویند :" غیر از خدا از هیچ چیز نمی ترسید . شجاع و دلاور بود ! "

می گویند : " قدم های محکم وآرامی داشت . نشان دار بی نشان بود . طالب شهرت نبود . "

می گویند : " خیلی به من علاقه داشت ، ولی دل به دنیا   نمی داد .  عاشق بود عاشق بسیج و بسیجی "

می گویند : " رفت که من در شام غریبانش بنشینم تا بزم دیگران روشن شود."

باباجان !

غروبها بخصوص غروب جمعه خیلی احساس دل تنگی می کنم ، خیلی دوست دارم ببینمت ! ولی نه ...

خوشحالم که نیستی تا ببینی بعضیها ، این خفاشان شب، این جغدهای شوم ، این دشمنان دوست نما چه ناله های دل خراشی راسر می دهند. خوشحالم که نیستی تا ببینی عده ای از انسانهای کور وکر در مقابل ایثار و فداکاری های شما ، چه علامت سئوالی گذاشته اند .

قبر

این روزها می شود درد غربت شما ها را در سوسنگرد لمس کرد . فقط خدایتان با شما بود و رهبرتان . الان هم فقط خدا با ماست و رهبرمان و همین ما را کفایت می کند .

ای کاش مزاری داشتی تا شب های جمعه به سراغت می آمدم و درد دل می کردم .

نه ... چه می گویم ؟ مگر عشق را می شود خاک کرد ؟  مگر سرخی عشق با سیاهی خاک در هم می آمیزد ، هیهات...!!

 ما کجا و افلاک کجا ؟! باز بیایید داد بکشیم ، فریادکنیم که :

" آی ادم ها ! آی شعرا! آی ادبا ! بیایید قلم هایتان را با مرکب سرخ رنگ خون پرکنید . حماسه ها رابه تصویر بکشید. بیایید به این نسل و نسل آینده نشان دهید که پیرو حسین (ع) بودن یعنی چه ؟ بنویسید که چگونه می شود غیر از خدا هیچ ندید !

بیایید پدرم را نه... ، پرستوها را ازاین قفس غربت آزاد کنید. بیایید مرهمی باشید برای زخمهای انقلاب که از دست دوست و دشمن  زخم خورده است . بیایید آب گوارای ایثار و فداکاری را به پای عشق بریزید تا بارور شود .

" بیایید برای شناساندن راهشان ، مقصدشان و مولایشان  کاری کنیم . "

آیا این  انتظار برای دل کوچک و رنج دیده من انتظاربی جایی است ؟ آیا توقع زیادی است که می خواهم بدانم در شام غریبان چه کسی نشسته ام ؟

پدرم !

ای ستاره بدر من ، ای قهرمان زندگی من ، ای سفر کرده عشق ! ای کاش می دیدمت وای کاش می شناختمت !

                                                                              دخترت حنانه

 

(1)   شهید علی تجلائی  از فرزندان سرافراز  لشکر عاشورا بود که در مسئولیتهای مختلف خدمت نمود از جمله  مسئولیتهای وی فرماندهی سپاه سوسنگرد و مسئول آموزش نظامی سپاه بود وی در عملیات بدر درخشید و ستاره بدر گردید و  به ملکوت اعلی پرکشید . روح اش شاد راهش مستدام.


منبع :

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۰
ندا حقانی شمامی


چگونه از ارزش‌های دفاع مقدس پاسداری کنیم
چگونه از ارزش‌های دفاع مقدس پاسداری کنیم

نویسنده: غلام رضا ذاکر صالحی

در ابتدای بحث، «روش» و «رویکرد» خود را در مقاله حاضر هر چند به اجمال توضیح می‌دهیم. پس از پایان یافتن دفاع مقدس جامعه اسلامی (بسیجیان، رزمندگان، جانبازان، آزادگان، خانواده شهدا و سایر خانواده‌های مذهبی) نگرانی‌های جدی در زمینه حفظ و حراست از ارزش‌های فرهنگی و معنوی دفاع مقدس وجود دارد.
این نگرانی‌ هم اکنون تبدیل به یک مساله اجتماعی شده است پس مساله ما نحوه برخورد با این مساله اجتماعی است! در اینجا بین عارضه و مساله ما نحو برخورد با این مساله می‌بایست تفکیک قائل شویم زیرا در بسیاری از موقعیت‌ها نه تنها مردن عادی بلکه کارشناسان اجتماعی نیز ممکن است این دو را با یکدیگر اشتباه بگیرند. «تب» یک عارضه است که حکایتگر و نشانه یک مساله (عفوت ریه) می‌باشد.
تلاش برای این باشد حساسیت‌ها و نگرانی‌ها بجای آنکه متوجه «عارضه» بشوند بر «مساله» متمرکز شوند. این امر لازمه‌اش این است که آسیب شناسی اجتماعی وارد مرحله کار علمی و کارشناسی شده و از دخالت سلیقه‌ها آزاد شود.
امید آن داریم تا در مقاله حاضر مصداقی از فرآیند معقول چرخش از عارضه به سوی مسئله را به نمایش بگذاریم.
هم اکنون قشر عظیمی از ایثارگران نگران و درگیر دو مساله حیاتی هستن که هر دو ماهیت فرهنگی دارد:
1- چگونه ارزش‌های فرهنگی متبلور شده در دوران دفاع مقدس را حفظ کنیم؟
2- گروه‌هایی که حامل این ارزش‌های هستند چگونه علی‌رغم فشارهای اجتماعی مجددا وارد صحنه‌های فعالیت اجتماعی شوند بنحوی که به یک نوپیدایی اجتماعی مطلوب ختم شود. یعنی هم ارزشها در وجود آنان کمرنگ نشود و هم اینکه بتوانند این ارزشها را در سطح جامعه اشاعه دهند. زیرا رابطه حاملان ارزش‌ها با ارزش‌های مورد نظر مانند رابطه آینه است با تصویر. لذا سرنوشت این گروه‌های بزرگ اجتماعی با سرنوشت سرمایه و داراییارزشمند آنان به هم گره خورده است.
برای یافتن پاسخ‌های مناسب ابتدا ادبیات مربوط به مفاهیم ارزش، ارزش اجتماعی و ارزش‌های دفاع مقدس را مرور می‌کنیم. سپس مباحث نظری مطروحه در علوم اجتماعی را با توجه به زمینه‌های موجود در جامعه ما که از طریق تجربیات ممتد حاصل از مشاهده همراه با مشارکت با قشر رزمنده و ایثار گر فراهم آمده است مورد بررسی و گزینش قرار می‌دهیم.
قبل از هر چیز رویکرد انتخابی نیز باید معین شود زیرا بحث از ارزشها یک بحث فرهنگی است و برخی از جامعه شناسان معتقدند اصولا فرهنگ قابل برنامه‌ریزی نیست. بر این مبنا سخن از چگونگی حفظ و حراست از ارزش‌ها امری بی‌معنا و دخالت بی‌حا در غیر مفید در روند طبیعی تکامل فرهنگی جامعه است. در این رابطه ما معتقدیم فرهنگ، برنامه‌پذیر است زیرا یک مقوله زمینی و سیاخته دست بشر است. منتها نوع برنامه زیری در این مقوله باید بلند مدت و میان مدت باشد. نهایت اینکه به عنوان یک حداقل در ارتباط با «زمینه‌های فرهنگی» می‌شود برنامه‌ریزی کرد یعین زمینه سازی و تسهیل حرکت فرهنگی جامعه به سوی اهداف معین.
نکته دیگر اینکه آیا مقوله پاسداری و حراست از ارزش‌های فرهنگی مخصوص جامعه تفکیک نشده و کودک و نابالغ است یا شامل حال جامعه مدنی و بلوغ نیز می‌شود؟
بدیهی است در جوامع بدوی و تفکیک نشده میزان انسجام نظام فرهنگی فوق‌العاده بالا است لذا تعامل فرهنگی با محیط بیرون بسیار اندک است و در چنین شرایطی سخن از حفظ و حراست عناصر فرهنگی جایگاه ندارد لذا این مبحث در جوامع مدنی و تفکیک شده معنای بیشتری دارد اما این حفظ و حراست منحصر در ساختار حکومتی نبوده و نقش آن محوری نیست. نقش مهم را در اینجا نظارت هنگانی و نظارت نخبگان فرهنگی و فرهیختگان و اندیشمندان برعهده دارند. وظیفه حکومت در این جوامع حمایت از روند‌های مثبت فرهنگی، زمینه سازی برای رشد فضایل انسانی و ارائه خدمات پایه در حوزه فرهنگ و هنر و آموزش است.
2- در اینجا موضوع مورد بحث این است که ارزشها دفاع مقدس که در عنوان مقاله مد نظر قرار گرفته‌اند چیستند و ویژگی‌ آنها چیست؟ از آنجا که معتقدیم ارزش‌های معنوی و فرهنگی دفاع مقدس در جامعه ما به سطح «ارزش اجتماعی» ارتقاء یافته‌اند ابتدا به طرح تعریف و ویژگی‌های ارزش اجتماعی می‌پردازیم.
ارزش‌هیا اجتماعی از دیدگاه متفکرین علوم اجتماعی مقیاس یا امری است که:
1- مورد اعتنای جامعه قرار دارند.
2- بعنوان ملاک ارزیابیط هدف‌ها و اعمال افراد یا گروه‌ها پذیرفته شده‌اند.
3- اساس اعطاء پاداش و کیفر می‌باشند.
4- خاصیت التزام کنندگی دارند.
5- بعنوان معیارهای عمل می‌کنند که غایت و اعمال بوسیله آنها انتخاب می‌شود.
ارزش‌های دفاع مقدس مانند ایثار، شهادت طلبی و خداخواهی و خطرپذیری هر چند ارزش دینی عقلانی و عاطفی هم هستند اما تبلور و وجه غالب آنها از نوع ارزش اجتماعی است خصوصا در سال‌های میانی و پایانی دفاع مقدس که این ارزش‌ها شکل شفاف‌تر و عینی‌تر بخود گرفتند و تا اعماق‌لایه‌های اجتماعی و دورترین مناطق جغرافیایی حتی روستاهای دوردست گسترش یافتند. از طرفی این ارزش‌ها محصول مشارکت در حل یک مشکل اجتماعی (جنگ) بوده‌اند نه یک مشکل فردی یا گروهی.
در چهارمین سمینار بررسی دفاع مقدس تعریف و ویژگی‌های این ارزش‌ها به صورت زیر ارائه و جمع‌بندی گردید:
«ارزش‌های دفاع مقدس تجلی ریاضت کشانه و متاثر از شرایط جنگی ارزش‌های مذهبی و ملی است که ملت ایران، تحقیق آنها را در قالب انقلاب اسلامی آرزو کرد و دارای پنچ ویژگی هستند:
1- این ارزشها دارای جنبه عینی‌اند.
2- عمدتا ریشه در گذشته ملی و مذهبی ما دارند.
3- طی دوره معینی (جنگ) تجسم یافتند.
4- ارزش‌های دفاع مقدس به طور خاص و آرمانی در اقشاری تجسم و تبلور یافت که بیشترین ارتباط مختارانه را با جنگ بر قرار کردند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۹
ندا حقانی شمامی


4 آبان ماه 59 ،( پایان 35 روز دفاع مردمی خرمشهر ) در عظمت و شکوه 3 خرداد 61 کمتر دیده می شود. شاید به این دلیل که همه پیروزی را دوست دارند و کسی دنبال شنیدن اخبار سقوط یک شهر نیست!

و باز شاید به همین دلیل است که شهدای مقاومت منتهی به سقوط خرمشهر، مظلومند.

 

صادقی در وبلاگش یکی از این شهدا را چنین معرفی می کند:

 

"هفت، هشت نفر بیشتر نبودند. توی فلکه فرمانداری، نزدیک پل خرمشهر. دیگر چاره ای جز عقب نشینی نبود. تک تیراندازهای عراقی از بالای ساختمان ها شلیک می کردند. فرصتی نبود. باید می رفتند. سید محمد جهان ‌آرا دستور عقب نشینی داده بود اما یکی باید می ماند و پشتیبانی می‌کرد تا بقیه نجات یابند. جوانی 18 ساله  که پایش تیر خورده بود، تصمیم گرفت بماند. بنابراین فشنگ های بقیه را گرفت تا آخرین نفس های شهر را ثبت کند.

امیر رفیعی دستگردی

او ماند با خرمشهر و لشکر سوم عراق. آنقدر جنگید که تیرهایش تمام شد. اسیرش کردند. تمام لحظه های این مقاومت را فیلمبرداران لشکر سوم عراق ضبط کردند. تلویزیون عراق در اولین تصاویر منتشره از خرمشهر، جوانی را نشان داد که کماندوهای عراقی او را با کتک پشت ساختمان فرمانداری بردند و دیگر کسی آخرین مدافع خرمشهر را ندید."

 

 از سال 59 تا سال 89، دقیقاً 30 سال می‌گذرد که کسی نشانی از "امیر رفیعی دستگردی" ندارد.

مادر 30سال به انتظار نشسته ی این رزمنده، که از قضا فرزند اولش هم در انقلاب و زیر شکنجه ساواک به شهادت رسیده  دوست نداشت امیر را شهید خطاب کنیم، گفت: دلش گواهی می‌د‌هد امیر برمی‌گردد، همانطور که چشم حضرت یعقوب بعد از 40 سال به دیدن یوسفش روشن شد!

 

تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۴
ندا حقانی شمامی

سالگرد نخبه مدافع حرم


مراسم گرامیداشت شهید مدافع حرم «امین کریمی» روز پنجشنبه بیست و نهم مهرماه در مسجد شهدا شهرک شهید محلاتی تهران برگزار می شود.اولین سالگرد شهادت مدافع حرم «امین کریمی» روز پنجشنبه بیست و نهم مهرماه ساعت 14:30 در مسجد شهدا واقع در تهران، لویزان، شهرک شهید محلاتی برگزار می شود.

فرآوری: صادق جعفری-بخش فرهنگ پایداری تبیان
امین کریمی

این مراسم با حضور خانواده معزز شهید والامقام و مدیحه سرایی ذاکرین اهل بیت (ع) برگزار خواهد شد.

شهید مدافع حرم «امین کریمی» روز پنجشنبه 30 مهر سال 94 در راه دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی به دست تروریست های تکفیری در کشور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
شهید «امین کریمی چنبلو»، نخبه مدافع حرمی که اصالتاً مراغه ای است و ساکن تهران. متولد یکم فروردین سال 65 و فارغ التحصیل رشته کامپیوتر و دانشجوی کارشناسی الکترونیک و ورزشکار حرفه ای در 4 رشته ورزشی.

بیدارم

مادر شهید می گوید: زمانی که در معراج شهدا چهره آرام او را دیدم که خوابیده، او را بوسیدم. یک هفته بعد خواب امین را دیدم که گفت «مامان من که خواب نبودم. وقتی من را بوسیدی تو را نگاه می کردم.» خیلی وقت ها چشمم را که می بندم و باز می کنم امین را پیشرویم می بینم.
وقتی روضه امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را گوش می دهم، داغ فرزندم را فراموش می کنم. روزی بر سر مزارش روضه می خواندم که صدای امین را از پشت سرم شنیدم که گفت: «مامان». پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کس در گلزار نبود. امین برای من زنده است.


زندگی کوتاه عاشقانه

«زهرا حسنوند» متولد 1370، 24 ساله، دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق، اصالتاً لر و خرم آبادی زندگی شیرین و دوست داشتنی ای که عمر ظاهری آن تنها 2 سال و 8 ماه بود را با شهید تجربه کرده است، وی درباره شخصیت همسر شهیدش می گوید: امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها می داد. قبل از اینکه کاملاً بشناسمش، فکر می کردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشته های ورزشی چیزی از زن ها نمی داند! اصلاً زمانی نداشته که بین این همه زمختی به زن و زندگی فکر کند؛ اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی و رابطه ام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته ام و مقالاتی هم نوشته ام.»
واقعاً بهت زده شده بودم... با خودم می گفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد. انگار می دانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد...

زیبای من خدانگهدار

بسمه تعالی
به نام خالق هر چه عشق، به نام خالق هر چه زیبایی، به نام خالق هر چه هست و نیست ...
می توانید عاشقانه های زندگی این شهید و همسرش را در فضای مجازی بخوانید.

سلام علیکم،
و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت می کنم،
بارالها، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم.
همسر مهربانم (زهرا) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم.
پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم.
پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید.
و در آخر،
از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کرده اند، خواهر، برادر عزیزم حلالیت می طلبم و خواهش می کنم و باز خواهش می کنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود.
همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانه? زندگی من، ای نازنین،
از شما خواهش می کنم که باقی عمر گران قدر خود را به تحصیل علم و ادامه زیبای زندگی بپردازی. (من از شما راضی هستم)، زیبای من خدانگهدارت باد.
بنده حقیر
امین کریمی
1394/6/14


منابع: دفاع پرس/فارس


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۲
ندا حقانی شمامی

قصه مسعود عسگری قصه جوان پر نشاطی است که در کوچه پس کوچه های دارالشهدای تهران قد کشیده است. قصه مرد جنگ ندیده ای که جا پای پدرش گذاشت. قصه جوانی که در صبح دل انگیز انقلاب اسلامی قد کشید و با شنیدن صدای هل من ناصر ینصرنی امام عشق، کیلومترها آن طرف تر از مرزهای ایران برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) جان نثاری کرد و شهید شد.  

بخش فرهنگ پایداری تبیان
مسعود عسگری

شهید «مسعود عسگری» جوانی که توانمندی او در چتربازی، غواصی و ورزش های رزمی در بین هم رزمانش زبانزد بود، به خانه پدری اش رفتیم تا این شهید بزرگوار را بیشتر بشناسیم. خانه ای نُقلی و جمع و جوری که دیوارهایش پر بود از عکس های او،  عکس هایی که یاد و خاطره این شهید را برای خانواده 4 نفره عسگری زنده می کند.  

از خطرها گذر کرد 

زهرا نبی لو مادر شهید مدافع حرم «مسعود عسگری» هستم. من و همسرم هر دو فرزند چهارم خانواده هستیم و همسرم اصالتا اهل الیگودرز است. مسعود، دومین فرزند ما و البته نوه چهارم خانواده من و همسرم است. پسر بزرگم، 4سال از مسعود بزرگتر بوده و محمد مهدی فرزند ته تغاری خانواده ما و متولد سال 82 است. مسعود وقتی به دنیا آمد، دائم در تلاش بود. مادرم می گفت: «هزار ماشالله این بچه یک روزه همش دنبال نوری که از پنجره به اتاق می تابد است، تلاش و تکاپوی مسعود این را گواهی می دهد که این کوچولو باید خیلی زرنگ باشد.» واقعا همین اتفاق افتاد، بزرگتر که شد در کارهای گروهی و غیره خیلی زبل و باهوش تر از بقیه هم سن و سال هایش بود و این مسئله نمود عینی بیشتری پیدا کرد. از همان خردسالی اهل خطر و بازیگوشی بود و به کارها و فعالیت های پر خطر علاقه وافری داشت. عاشق کابل،  سیم برق و این قبیل ابزارها بود. دو سه مرتبه ای هم وقتی که بچه بود،  دچار برق گرفتگی شد.  

چتربازی را آغاز کرد

به  مرکز یگان هوابرد، آموزشگاه می گفتند. مسعود 16 یا 17ساله بود که گفت: « یکی از دوستانم برای آموزش چتربازی به آموزشگاهی می رود، اگر اجازه بدهی من هم بروم.» پدرش کمی محافظه کار بود و به خاطر شدت علاقه ای که به فرزندان داشت، خیلی تمایلی به رفتن بچه ها برای آموزش کارهای مخاطره آمیز نداشت. اما من از مسعود حمایت می کردم. محکم پشت او می ایستادم. یکی از هم رزمانش از اولین آشنایی مسعود که اتفاقا در روز گزینش بود، تعریف می کرد:« ما با یکی از دوستان، توی حیاط آموزشگاه بودیم و پشت در، گیر کرده بودیم، قفل در خراب بود و درگیر باز کردن آن بودیم. از طرفی، یک ساعت دیگر وقت مصاحبه و گزینش بچه های تازه وارد و نیروهای جدید بود. اما خرابی درب ورودی باعث دردسر شده بود. مشغول کار بودیم که مسعود، از پنجره آمده بود توی ساختمان و اتفاقا درب ورودی را باز کرد و این اولین برخورد و آشنایی ما در آموزشگاه بود.» 

مسعود عسگری

برای شهادت آماده شد

می گفت: «مادر جان، دوبار آقا را در خواب دیدم، یک بار در حسینیه امام(ره) سرم را روی سینه ایشان گذاشتم.» به نظرم می آید که تعبیر این خواب شهادت پسرم بود و این که در راه ولایت جان خود را داد. او در هیچ کجا استخدام رسمی نشده بود که انگار خواست خدا بود. وقتی می رفت دانشگاه برایش سخت بود. نباید جایی بند، می شد، چون ممکن بود اجازه ندهند به سوریه برود. قبل از رفتن به سوریه، یکی از موتورهایش را که به تازگی خریده بود، چهار میلیون تومان، فروخت تا وسایل مورد نیاز را برای سفر به سوریه مهیا کند. یک وام برای سفر به حج گرفته بود که دو تا از قسط آن را داد. پدرش هم ضامن او بود و همه قسط هایش را داد. حدودا سه یا چهار قسط مانده بود که تمام شود، پدرش رفت و دقیقا دو روز قبل از شهادت مسعود، قسط ها را یک جا تسویه کرد. انگار قرار بود که سبک بال تر برود.

یک روز قبل از شهادت

در روز خاکسپاری، روحانی تلقین را می خواند و خودم در قبر، شانه پسرم را تکان می دادم. نمی دانستم دست ندارد. روحانی می خواند و من شانه اش را تکان می دادم. هر چه دست زدم کتفش را حس نکردم، انگار شانه نداشت. دستی حس نکردم. بعدا داداش محمدم گفت:« دستی نداشت.» این را به من نگفته بودند، من خودم فهمیدم. فرزندم علمدار شد و بعد به شهادت رسید. آن روز بالای سر مسعود خیلی روضه خواندم و خیلی از او تشکر کردم که سرافرازم کرده است. فهمیدم چشم هم ندارد، بلند می گفتم:« کور شود هر آن کس که نمی توانست رهبر تو را ببیند.» آن جا با حضرت اباعبدالله(ع) مقایسه اش کردم. گفتم:« من مطمئن هستم که تو را به راحتی نتوانستند شهید کنند و تا لحظه آخر مبارزه کرده ای.» یک روز قبل به پسرم پیام دادم که: «مسعود جان دلم تنگ شده، زنگ بزن مادر جان.» وقتی به ماموریت می رفت و دلتنگش می شدم همین طور که در خانه راه می رفتم، برای خودم می خواندم و می گفتم:« کجایی مادر؟ کجایی مادر؟»یا مثلا می خواندم:« مسیحای مادر کجایی؟ مسیحای مادر کجایی؟» چند روز غیبت داشت این را می خواندم، این قدر می خواندم تا بیایید. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۶
ندا حقانی شمامی


  • دسته بندی ها: عکسهنرهای تصویریفیلم کوتاهشعر آفرینش های ادبیداستانادبیات داستانینثرخاطرهقطعه ادبی|دلنوشته
  • جنسیت جشنواره: همه
  • مهر 16، 1395
  • ایران / تهران/
  • نوع جشنواره : (ایران)
سیزدهمین جشنواره ملی سرزمین نور

در این فستیوال چه می گذرد ؟؟


(✔️ عکس✔️فیلم کوتاه✔️هنرهای تصویری✔️شعر✔️داستان✔️خاطره✔️قطعه ادبی✔️دلنوشته) اسمش را گذاشته ایم «کاروان»، چون ویژه آنهایی است که یا با دانشگاهشان، یا با بچه های مدرسه شان و یا با بچه محل هایشان و در مجموع راهی مناطق راهیان نور و دفاع مقدس می شوند. و «مردمی» گذاشته ایم، تا نشان بدهیم برای این بخش از جشنواره، لازم نیست خیلی قلنبه و سلنبه حرف بزنید یا آثار عجیب و غریبی از خودتان به جا بگذارید. با زبان خودتان و از سادگی و صداقت خودتان بهره ببرید. به همان صداقت و سادگی مردم کوچه و خیابان. نگران این نباشید که اثرتان زیبا نباشد. هر اثری زیبایی های خاص خودش را دارد. این بخش هم دسته بندی گروه سنی دارد و هم دسته بندی قالب اثری که خلق می کنید.

دسته بندی قالب اثر: بخش ادبی (شامل متن ادبی، دلنوشته و خاطره)    بخش تلفن همراه  (شامل فیلم موبایل و عکس موبایل)

۲. در این بخش، رقیب های شما، هم سن و سال های شما هستند و بی شک، اثر شما با آنها سنجیده خواهد شد. هر چند هیچ جشنواره ای نخواهد توانست، ارزش واقعی اثر شما را بسنجد و هر اثری به خودی خود باارزش و قابل احترام است. خصوصاً اگر درباره ی شهدا باشد.

دسته بندی سنی: نوجوان (کمتر از ۲۰ سال) جوان (۲۰ تا ۳۰ سال) بزرگسال (۳۰ سال به بالا)

یادمان باشد که معیار سنجش سن، اردی بهشت ماه ۱۳۹۴ می باشد. پس حواسمان باشد اشتباه حساب و کتاب نکنیم.

۳. دبیرخانه این بخش آثار را در دو سطح استانی و کشوری ارزیابی خواهد کرد. بدین معنی که تمامی آثار از سراسر هر استان جمع آوری شده و در دبیرخانه استانی، ثبت، دسته بندی و داوری می شود. پس از اعلام نتایج، هر استان به طور مستقل برگزیده های خود را در برنامه ای خاص، مورد تقدیر قرار خواهد داد. سپس آثار برگزیده هر استان، به دبیرخانه مرکزی در تهران ارسال می شود و مجدداً مورد ارزیابی قرار می گیرد و در اختتامیه ای که هر سال برگزار می شود، برگزیدگان مورد تقدیر قرار خواهند گرفت. بنابراین شما باید آثارتان را به نشانی دبیرخانه استانی که در پایین همین برگه آمده ارسال نمایید.

۴. یک توضیح دوستانه: اگر دوست دارید شعر بنویسید و یا داستان، اما هنوز قواعد و اصول آن را به درستی نمی دانید هیچ اشکالی ندارد. می توانید به جای شعر، متن ادبی بنویسید و به جای داستان هم خاطره بنویسید.

 

نحوه ثبت نام و ارسال آثار :
۱. دبیرخانه مرکزی (تهران): چنانچه آثارتان را برای دبیرخانه مرکزی ارسال نمایید، بدون شک در سطح استانی داوری نخواهید شد. اما اگر اثر شما از طریق استانتان به ما برسد، ممکن است در سطح استانی نیز مورد تقدیر قرار بگیرید. با این حال اگر خواستید آثارتان را مستقیماً برای ما بفرستید، میتوانید از طریق سایت جشنواره SARZAMINENOOR.IR و یا نشانی پستی ارسال نمایید.

« راستی حواستان باشد! ریزتر می نویسیم کسی نبیند. این روزها تعرفه های پست خیلی زیاد شده! ارسال از طریق سایت، خیلی سریع تر و به صرفه تر است. »
از همین جا به همه عزیزان اداره پست، خدا قوت می گوییم!
۲. دبیرخانه استانی: نشانی پستی و تلفن دبیرخانه های استانی در سایت جشنواره وجود دارد. ضمناً می توانید از طریق تلفن های دبیرخانه مرکزی تهران، نشانی پستی دبیرخانه استان خود را جویا شوید.

 

چند نکته:

۱. برای شرکت در این بخش، هیچگونه مدرکی و شاهدی لازم نیست تا اثبات کند شما حرفه ای هستید. اما بدیهی است، در این بخش، رقیب های جدی تر و سخت تری در کنارتان حضور دارند. پس چنانچه تجربه کافی را در رشته مورد علاقه تان ندارید، بهتر است خودتان پشیمان شوید و در بخش عمومی (کاروان) شرکت نمایید. «حرفه ای» بودن این بخش هم به خاطر این است که شاخه های آن، برای کسانی است که عمری در این عرصه صرف کرده اند و حالا با کوهی از تجربه، همچنان به خلق آثار مشغولند. کسانی که فوت و فن کار را می دانند.

۲. دبیرخانه این بخش به صورت متمرکز است. بدین معنی که تمامی آثار از سراسر کشور جمع آوری شده و در دبیرخانه مرکزی تهران، ثبت، دسته بندی و داوری می شود. بنابراین شما می توانید آثارتان را برای دبیرخانه مرکزی و یا به نشانی دبیرخانه استان خود که در توضیحات بخش مردمی (کاروان) آمده ارسال نمایید.

 

شیوه های ارسال اثر در بخش ققنوس (حرفه ای) اینهاست:
دبیرخانه مرکزی جشنواره (تهران): از طریق سایت جشنواره  sarzaminenoor.ir و یا نشانی: تهران، بزرگراه بسیج – جنب سازمان بسیج – طبقه دوم بانک انصار – کدپستی ۱۳۱۱۸-۱۷۸۱۸

البته این را با فونت ریزتر باز هم می آوریم که کسی نبیند. این روزها پست گران شده است، همان اینترنتی باشید بهتر است، باکلاس تر هم هست! خود دانید.
بچه های اداره پست، خسته نباشید!

 

اگر حجم آثارتان زیاد است و امکان ارسال آن از طریق سایت وجود ندارد، آن را در لوح فشرده (cd یا dvd) کپی کنید و برای ما بفرستید. در غیر این صورت سعی کنید اثرتان را از طریق سایت بفرستید. چون هم زودتر به دست ما می رسد و هم این که ما اسامی کسانی را که اثرشان را برای ما فرستاده اند، در سایت می گذاریم و شما زودتر خیالتان راحت می شود. این جشنواره، محدود به هیچ گروه و قومی نیست. هر کسی با هر تفکر و کسوتی می تواند در این جشنواره شرکت نماید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۴
ندا حقانی شمامی


شهید احمد اعطایی

شهید مدافع حرم، «احمد اعطایی» متولد هفتم شهریورماه ۱۳۶۴ است. او ساکن تهران بود و در ۲۱ آبان ماه ۹۴ و در سن ۳۰ سالگی طی عملیات مستشاری در مقابله با تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید و به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست.

شهید مدافع حرم، «احمد اعطایی» متولد هفتم شهریورماه 1364 است. او ساکن تهران بود و در  21 آبان ماه 94 و در سن 30 سالگی طی عملیات مستشاری در مقابله با تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید و به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. از این شهید والامقام دو فرزند پسر به نام‌های محمد علی، چهار ساله و محمد حسین، 15 ماهه به یادگار مانده است.

عطیه اعطایی خواهر شهید مدافع حرم احمد اعطایی به مناسبت شب یلدا ابیاتی را برای برادرش سروده است که در ادامه می‌آید:

غم امشب غم پروانه و شمع است، تو بگو میمانی
بی تو احمد همه شبها شب یلداست، تو بگو میمانی

اوج اندوه من این است که یک لحظه نگاه خود را
نکنی بردل ما، رد شوی از ما، تو بگو میمانی

به قاب خاطرات خوشت در کنار کعبه دل
تمام ثانیه‌ها می‌شود سپری، تو بگو میمانی

برای بغض خسته من، پیرهن بده یوسف
که هست شفای پرشکسته من، تو بگو که میمانی

انتهای پیام/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۰۹
ندا حقانی شمامی

من مشتاقم که جوان‌های ما قصه‌ی جنگ تحمیلی هشت ساله را بدانند که چه بود. این را بارها گفته‌ایم؛ افراد هم گفته‌اند و تشریح کرده‌اند؛ اما یک نگاه کلان به این هشت سال، با اطلاع از جزئیاتی که وجود داشته است، خیلی برای برنامه‌ریزی آینده‌ی جوان در روزگار ما مهم است. ۱۳۸۷/۰۸/۰۸
 
* همه باید بدانند که در دوران دفاع مقدس چه معجزات عظیمی از حضور مؤمنانه و پر تلاش نیروهای بسیجی در صحنه‌های جنگ اتفاق افتاد؛ این را باید همه بدانند. ۱۳۸۷/۰۲/۱۴
 
* من توصیه میکنم این کتابهائی که در شرح حال سرداران است یا آنچه که در گزارش روزهای جنگ و سالهای دشوار اول بالخصوص نوشته شده، این را جوانها بخوانند. خود را سیراب کنید از معرفت به آنچه که گذشته است در تاریخ انقلاب. ۱۳۸۷/۰۲/۱۴
 
* این جنگ، یک جنگ دفاعی بود. جنگ دفاعی با جنگ تهاجمی فرق دارد؛ جنگ تدافعی و دفاعی، محل بروز غیرت و تعصب و وفاداری عمیق انسانها به آرمانهایی است که به آنها پایبند است. ۱۳۸۵/۰۷/۲۹
 
* دوران دفاع مقدس برای ملت ما ظرفیت و موقعیتی بود که این ملت بتواند اعماق جوهره‌ی خودش را در ابعاد مختلف نشان دهد، و نشان داد. ۱۳۸۴/۰۶/۳۱
 
* ما هرچه برای دوره‌ی دفاع مقدس سرمایه‌گذاری و کار کنیم، زیاد نیست؛ چون ظرفیت هنری و ادبی کشور برای تبیین این دوره، خیلی گسترده، وسیع و عمیق است و از این ظرفیت تاکنون استفاده‌ی خوب و درخوری نشده. ۱۳۸۴/۰۶/۳۱
 
* مواظب باشید از مسأله‌ی دفاع مقدس که در این کشور اتفاق افتاد، غافل نشوید؛ کار بزرگی انجام گرفت. آن جوانها مثل شماها بودند؛ اکثر این جوانهایی که در جنگ نقشهای مؤثر ایفا کردند، از قبیل همین دانشجوها بودند و خیلی‌هایشان هم جزو نخبه‌ها بودند. دلیل نخبه بودنشان هم این بود که یک جوان بیست‌ودو، سه ساله فرمانده‌ی یک لشکر شد؛ آن‌چنان توانست آن لشگر را هدایت کند و آن‌چنان توانست طراحی عملیات را، که هرگز نکرده بود، بکند که نه فقط دشمنانی را که مقابل ما بودند متعجب کرد، بلکه ماهواره‌های دشمنان را هم متعجب کرد. ۱۳۸۳/۰۷/۰۵
 
* ما در جنگ، بسیار جانهای عزیز را از دست دادیم و خسارتهای مادّی و معنوی زیادی هم تحمل کردیم؛ اما چیزی در دل این ملت جوشید که برکات و ارزشش برای امروز و فردای این ملت، از همه چیز بالاتر است و آن، احساس اتّکاء به نفس، احساس عزّت، احساس استقلال، احساس خودباوریِ ملیِ عظیم و احساس اعتقاد به این بود که اگر یک ملت حول محور ایمان به خدا و عمل صالح جمع شوند، معجزاتِ نشدنی یکی پس از دیگری قابل شدن خواهد شد. ۱۳۷۹/۰۷/۰۶
 
* جنگ هشت ساله، این ملت را آبدیده، شجاع و متّکی به نفس کرد. نام این ملت را بلند کرد. خیلی از ملتهای مسلمان دنیا به خاطر جنگ و عقاید شما ملّت، توجّه و گرایش پیدا کرده‌اند. ۱۳۷۵/۰۹/۲۴
 
* یکی از برکات دفاع هشت ساله ما، همین پیشرفتهای علمی و تکنولوژیکی و ساخت دقیقترین ابزارهاست که با دست خالی و بدون هیچ سابقه‌ای آنها را به دست آوردیم و جزو موجودی ملت ایران شده است. ۱۳۷۴/۰۶/۲۹
 
* در جنگ تحمیلی ملت بزرگ ما با ایستادگی و مقاومت خود در راه خدا، این توطئه را به وسیله و نردبانی به سمت قله‌ی آرزوها و ارزشهای اسلامی و وسیله‌یی برای پیشرفت تبدیل کرد. ۱۳۶۹/۰۶/۰۱
 
* بزرگترین، دردناکترین و فاجعه‌آمیزترین خصومت دشمنان ما به راه انداختن جنگ تحمیلی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۲۳
ندا حقانی شمامی