۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

اینجا مسجد جامع خرمشهر است و مزارهایی که هرکدام سخن می‌گویند؛ این بین به نوشته پایین سنگ مزاری می‌رسی که مزین به این جمله است: «الحمدالله رب‌العالمین و صل الله محمد و آله الطاهرین... خدا را شاکرم که توفیق خدمت در دفاع از حریم آل الله را نصیب این حقیر کرد»، مزار مدافع عقیله بنی‌هاشم شهید «محمدرضا عسکری فرد».

مصاحبه: صادق جعفری-بخش فرهنگ پایداری تبیان
 شهید مدافع حرم «عسکری فرد»

یک سالی می‌شود که مسجد جامع خرمشهر حال و هوای دیگری دارد. از کنار بازار صفا که رد می‌شوی و به صحن مسجد جامع می‌رسی، پرچم سیاه امام حسین (ع) اولین چیزی است که نگاهت را از زمین و زمان می‌گیرد و دلت را به کربلا می‌برد.

نماز را اول وقت و در مسجد می‌خواند. او علاقه‌مند به حفظ قرآن بود و دیگران را نیز به این امر تشویق و یادآوری می‌کرد که خواندن قرآن، یک امتیاز است و باعث ارتقا جایگاه و درجه انسان در آخرت می‌شود. در کنار این، برادرم بخشی از وقتش را صرف ورزش به‌ویژه ورزش رزمی و شنا می‌کرد و در این زمینه مقام‌آور بود. علاقه محمدرضا به ورزش و قرآن آن‌قدر زیاد بود که بعد از نماز صبح با جمعی از نمازگزاران، نرمش و ورزش صبحگاهی می‌کردند

 آن‌طرف‌تر اما سایه پرچم بر سر مزاری میافتد که روی آن با خطی زیبا حک‌شده است «کلنا عباسک یا زینب». به اینجا که می‌رسی خواه‌ناخواه بغض گلویت را می‌گیرد و اشک در چشمانت حلقه میزند. اینجاست که برای لحظه‌ای، هرچند کوتاه، می‌توانی حال مادر و همسر شهید را در دوری از شهید درک کنی. مادری که هنوز دوری فرزند را باور نکرده است و همسری که این روزها سعی می‌کند جای خالی پدر را برای فرزندانش پر کند. به نوشته پایین سنگ مزار که می‌رسی، آهی بلند می‌کشی و دلت سبک می‌شود «الحمدالله رب‌العالمین و صل الله محمد و آله الطاهرین... خدا را شاکرم که توفیق خدمت در دفاع از حریم آل الله را نصیب این حقیر کرد» و بازهم نگاهت به همان پرچم سیاه امام حسین (ع) میافتد که انگار می‌گوید شهیدی که بر سر مزارش نشسته‌ای، سرباز من است.

 

جز برادر کسی تاب سخن ندارد

در روزهایی که مادر شهید در غم دوری از فرزندش دلش به صحبت با دیگران رضا نیست و همسر شهید سعی در باور تغییر ناخواسته زندگی‌اش دارد، شاید تنها برادر شهید است که می‌تواند از رشادت و روح والای شهید بگوید.

مهدی عسکری فرد، برادر ۳۰ ساله شهید محمدرضا عسکری فرد از خصوصیات اخلاقی و نحوه شهادت شهید می‌گوید.

محمدرضا ۲۴ آبان‌ماه سال ۱۳۵۳ در خرمشهر متولد شد. طبق گفته مادرم از همان کودکی علاقه زیادی به حضور در مسجد و برنامه‌های مذهبی داشت. خاطرم هست که شهید در دوره نوجوانی در کنار تحصیل، بیشتر وقتش را صرف شرکت در برنامه‌های فرهنگی مساجد و حضور در هیئت‌های مذهبی می‌کرد به‌طوری‌که در کانون فرهنگی مساجد و همچنین ستاد اقامه نماز مسجد جامع خرمشهر عضویت داشت و در سن ۲۲ سالگی به سپاه پیوست و بعدها مسئولیت فرماندهی گردان قائم (عج) به او واگذار شد. او برای نماز شب اهمیت ویژه‌ای قائل بود، نماز را اول وقت و در مسجد می‌خواند. او علاقه‌مند به حفظ قرآن بود و دیگران را نیز به این امر تشویق و یادآوری می‌کرد که خواندن قرآن، یک امتیاز است و باعث ارتقا جایگاه و درجه انسان در آخرت می‌شود. در کنار این، برادرم بخشی از وقتش را صرف ورزش به‌ویژه ورزش رزمی و شنا می‌کرد و در این زمینه مقام‌آور بود. علاقه محمدرضا به ورزش و قرآن آن‌قدر زیاد بود که بعد از نماز صبح با جمعی از نمازگزاران، نرمش و ورزش صبحگاهی می‌کردند و در هنگام ورزش، با گوشی همراه خود قرآن گوش می‌داد و سعی در حفظ آیات الهی داشت.

از خصوصیات اخلاقی برادرم، خانواده‌دوستی و توجه به صله‌رحم بود. شاید به همین خاطر بود که تمایلی به استفاده از فضای مجازی نداشت و ارتباط از این طریق را نمی‌پسندید. او بسیار مردم‌دار بود و همیشه کمک به دیگران را در اولویت کارهایش قرار می‌داد. خوش‌مشرب بودن و اخلاق دل‌نشین شهید به‌طوری بود که زمینه را برای جذب جوانان به مساجد و طلبگی بسیاری از آن‌ها فراهم می‌ساخت.

 

کل خیر فی باب الحسین (ع)، شده بود ذکر شهید

اربعین سال ۱۳۹۳ بود که روحیات برادرم کاملاً تغییر کرده بود، به‌طوری‌که از حال و هوای معنوی خاص او مشخص بود که دیگر خود را متعلق به این دنیا نمی‌داند. همان روزها بود که محمدرضا تصمیم گرفت برای مبارزه با گروه‌های تروریستی تکفیری به سوریه برود. دیگر جمله «کل خیر فی باب الحسین (ع)» ذکر شهید شده بود که مرتب آن را تکرار می‌کرد. اوایل مادرم و همسر محمدرضا با رفتنش مخالفت می‌کردند، اما او با اصرار و پافشاری و آوردن دلایل قرآنی و مذهبی، ذکر مصیبت امام حسین (ع) و اصحابش به‌ویژه حضرت زینب (س)، رفتنش را کمک به اسلام، وطن و از بین بردن تکفیر می‌دانست و با همین دلایل بالاخره رضایت آن‌ها را جلب کرد، مردادماه سال ۱۳۹۴ بود که به جبهه نبرد اعزام شد. در آن دو ماهی که محمدرضا در جبهه نبرد و دور از خانواده و میهن بود، مرتب با خانواده تماس می‌گرفت. هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود که در آن مدت برادرزاده‌هایم چقدر بی‌قراری می‌کردند و همیشه همسر محمدرضا سعی در آرام‌سازی جو خانواده داشت، شبی نبود که مادرم دل‌شوره‌هایش را با دعا تسکین ندهد و شاید همین خدمت شهید به ائمه اطهار و اسلام بود که کمی از دل‌تنگی و نگرانی آن‌ها کم می‌کرد.

 

تکه چوبی که یادگاری شد

برادرم علاقه خاصی به مادرم داشت و بدون رضایت او کوچک‌ترین کاری را انجام نمی‌داد. حتی بار اولی که می‌خواست به جبهه برود هرروز صبح پیش مادرم می‌آمد و با اصرار و خواهش به دنبال کسب رضایتش بود. البته این علاقه و دل‌بستگی دوطرفه بود. به یاد دارم زمانی که محمدرضا برای بار دوم در جبهه نبرد بود، نگرانی مادرم جنس دیگری داشت و مرتب برای شهید دعا می‌کرد. همان روزها بود که برادرم در تماس تلفنی به من می‌گفت که به مادر بگو «جای من خوب است، نگران من نباشید، اما برایم دعا کنید، هر چه خدا بخواهد همان می‌شود و ان‌شاءالله که ما پیروزیم»

قبل از دومین اعزام محمدرضا به جبهه نبرد بود که پیکر چند شهید گمنام را به خرمشهر آوردند و برادرم در مراسم تشییع این شهدا و به خاک‌سپاری آن‌ها در صحن مسجد جامع خرمشهر شرکت کرد. زمانی که تابوت شهدا را بلند کرده بود یک‌تکه چوب از تابوت به پیراهنش گیرکرده بود، تکه چوب را با خود به منزل برده و آن را به‌عنوان یادگاری به دخترش زینب داده بود، بعدها بود که زینب گفت بابا از من خواسته این تکه چوب را به‌عنوان یادگاری مبارکی که نشان از شهادتش دارد، برای همیشه همراه خودم نگه‌دارم.

بارها شنیده بودم که به شهدا الهام می‌شود که زمان شهادتشان نزدیک است، آن روزها هم شرایط و رفتار و اخلاق محمدرضا به‌گونه‌ای بود که گویی از این موضوع آگاه است و دیگر زمانی به شهادتش باقی نمانده است و سفری که قصد آن را کرده بود، بازگشتی ندارد. چیزی نگذشت که محمدرضا برای دومین بار با عنوان فرمانده گردان، به جبهه نبرد اعزام شد، البته این اعزام با حضور اولش متفاوت بود و به دلیل شرایط خاص حاکم در منطقه، تعداد تماس‌های او با خانواده کمتر شده بود.

برادرم علاقه خاصی به مادرم داشت و بدون رضایت او کوچک‌ترین کاری را انجام نمی‌داد. حتی بار اولی که می‌خواست به جبهه برود هرروز صبح پیش مادرم می‌آمد و با اصرار و خواهش به دنبال کسب رضایتش بود. البته این علاقه و دل‌بستگی دوطرفه بود. به یاد دارم زمانی که محمدرضا برای بار دوم در جبهه نبرد بود، نگرانی مادرم جنس دیگری داشت و مرتب برای شهید دعا می‌کرد. همان روزها بود که برادرم در تماس تلفنی به من می‌گفت که به مادر بگو «جای من خوب است، نگران من نباشید، اما برایم دعا کنید، هر چه خدا بخواهد همان می‌شود و ان‌شاءالله که ما پیروزیم».

 شهید مدافع حرم «عسکری فرد»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۱
ندا حقانی شمامی



محمود بلغاری سال 1306 در بوشهر چشم به جهان گشود. درستکاری و امانتداری او زبانزد خاص و عام بود. محمود در جوانی به استخدام بانک بازرگانی، یکی از بانک های ادغام شده در بانک تجارت درآمد. اهالی محل و همشهریانش او را خادم امام حسین (علیه السلام) می دانستند. محمود بلغاری سال 1358 در درگیری های خرمشهر با منافقان و اشرار و در دفاع از شهر و دیار خود به شهادت رسید.

بخش فرهنگ پایداری تبیان
مدافع شهر

شهید محمود بلغاری فرزند محمدرضا، سال 1306 در خانواده ای متدین و مذهبی در بوشهر چشم به جهان گشود و از دوران جوانی عاشق مکتب اسلام و از ذاکرین و خادمان امام حسین (علیه السلام) بود. وی مردی متواضع، متین و آرام بود. حلم و بردباری و روشنی دیدگاهش زبانزد خاص و عام و آرزویش از دنیا اندک بود. با وجود اینکه جوان اش در دوران ستم شاهی سپری شد، اما رفتار و کردارش در راه رسم انبیاء و اولیا بود. خواسته چندانی از مال دنیا نداشت و به هر چه داشت راضی و شاکر خداوند متعال بود. نماز جماعتش هیچ گاه ترک نمی شد. کار در مسجد و حسینیه در اولویت کارهایش بود. همیشه کمک حال محرومان و تهیدستان و گره گشای کار آنان بود. درستکاری و امانتداری وی باعث شد در بانک بازرگانی خرمشهر (تجارت فعلی) استخدام شود و بعدها به شعبه آبادان منتقل شد. همکارانش از شجاعت و امین و مومن بودن وی سخنان زیادی نقل می کنند. شهید گرانقدر محمود بلغاری اواخر سال 1332 ازدواج کرد که حاصل آن سه پسر به نام های فریدون، فرامرز و عباس است.

با وجود بی بند و باری های رژیم گذشته، بر اثر نگرش و طرز فکرش از همان دوران جوانی در مسجد بوشهری های خرمشهر از ذاکران و خادمان امام حسین (علیه السلام) بود. او سال های زیادی در محله سید معتوک از معتمدین و افراد تأثیرگذار در راه پیشبرد انقلاب به رهبری آیت الله خمینی، هسته های مقاومت و پایداری و هدایت انقلابیون محله خودشان بود. در آن دوره، خرمشهر به خاطر همجواری با عراق و کشورهای حوزه خلیج فارس در کوران حوادث تلخ و سواستفاده عوامل وطن فروش و ضد دین فرصت طلب و بیگانه، به خصوص ضد انقلاب و گروه های محارب بود و باید از شهر به طور خاص حفاظت می شد.

از همان هفته های اول انقلاب این تضاد در شهر وجود داشت. گروهک های فرصت طلب و عوامل رژیم طاغوت با حمایت کشورهای عراق، کویت و استکبار جهانی، با ایجاد آشوب و بلوا، بمب گذاری در معابر و بازار، بر هم زدن نماز جمعه و با انداختن نارنجک و مورد هدف قرار دادن منازل انقلابیون، عرصه را بر مردم تنگ کرده بودند و می طلبید که انقلابیون از تشکل و انسجام بهتری برخوردار باشند و در مقابل ضد انقلاب که ندای تجزیه طلبی هم داشت، بایستند.

شهید بلغاری و فرزندانش نقش مثبت و سازنده ای به همراه دیگر اقشار جامعه در دفاع از خرمشهر و پیروزی انقلاب داشته اند. آنها خود را ملزم می دانستند از دستاوردهای انقلاب اسلامی دفاع و سنگرهای مختلف را حفظ کنند.

بعد از همه پرسی 12 فروردین 1358 که تجهیز ضد انقلاب و تجزیه طلبان از سوی بیگانگان انجام شده بود، درگیری ها با اشغال چند ساختمان دولتی و خصوصی خرمشهر، در اردیبهشت همان سال و با تصرف مقر شهر و حمله به کشتی پایگاه نیروی دریایی به اوج خود رسید و لازم بود یاران انقلاب از شهر و مردم این دیار که ناجوانمردانه مورد هجوم و تاخت و تاز وطن فروشان قرار گرفته بودند، دفاع کنند.

به این ترتیب، جنگ داخلی به داخل شهر کشیده شد و سرانجام مردم سنگر مساجد را مستحکم تر کرده و از انقلاب و شرف و ناموسشان دفاع کردند. شهید محمود بلغاری و سه فرزند پسرش با دیگر همرزمانشان، هر کدام مسئول حفاظت از نقاط حساس شهر و کنترل ضد انقلاب و عوامل بیگانه شدند. تعقیب و گریز سختی در شهر حاکم بود و دوست و دشمن از هم تشخیص داده نمی شدند.

هشتم خرداد 58 شهید محمود به همراه فرزند کوچکش عباس، در پست نگهبانی محله سید معتوک و فرزند ارشدش فریدون در پست نگهبانی مسجد امیرالمومنین و فرزند دومش فرامرز در پست نگهبانی مسجد آقا مهری، وظیفه حراست از امنیت شهر را به عهده داشتند.

ساعت 4 بعدازظهر درگیری ها تا حدی آرام شده بود، صدای تیراندازی به گوش نمی رسید و خبر فرار گروهک ها به سمت عراق آمده بود که ناگهان یک یورش ناجوانمردانه توسط گروهک ضد انقلاب و عوامل بیگانه انجام شد. آنها به دستور ایست شهید بلغاری توجه نکرده و با سرعت زیاد در حال فرار بودند، شهید محمود جلوی ماشین شان را می گیرد، اما آنها با سرعت به وی برخورد کرده و با ماشین از روی ایشان رد می شوند. به این ترتیب محمود بلغاری کارمند بانک بازرگانی (بانک تجارت)، بعد از دو روز و در بیمارستان ولیعصر به سوی عشق و معبودش امام حسین (علیه السلام) پرگشود و در راه پاسداری از دین و صیانت از شرف و ناموس هموطنانش مظلومانه شهید شد.

متأسفانه تمام عکس ها، فیلم ها و وسائل زندگی شهید هنگام اشغال خرمشهر نابود شده است. نام این شهید بزرگوار اکنون زینت بخش یکی از شعب بانک تجارت در استان خوزستان است. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۸
ندا حقانی شمامی



اتفاقاتی که در سال‌های دفاع مقدس بین رزمندگان رخ می‌داد اگر چه تلخ و شیرین با هم ادغام بود اما یک حلاوت خاصی در آن نهفته است که زندگی را به انسان هدیه می‌دهد.


منبع :وبلاگ داود آبادی

بلد نیستم قرآن بخوانم

ماه رمضان 1363

اردوگاه بستان

گردان میثم – لشکر 27 حضرت رسول (ص)

در گروهان 3 بچه‌های اهل حال و سینه‌زنی بیشتر از گروهان‌های دیگر بودند. «حسین مصطفایی» از آنهایی بود که وقتی لب به ذکر مصیبت ائمه می‌گشود، کم‌تر کسی می‌توانست جلوی اشکش را بگیرد. سبک جدیدی میان مداح‌های لشکر افتاده بود که هنگام خواندن، ته صدا‌شان را می‌لرزاندند که حزن بیشتری ایجاد می‌کرد.

با حلول ماه مبارک رمضان، اصرار نیروها به فرماندهان گردان بیشتر شد که اجازه‌ی روزه گرفتن بدهند، اما هر دفعه جواب منفی بود. فرماندهان شب‌های احیاء نیروها را به بیابان‌های اطراف می‌بردند و در آن برهوت، بچه‌ها بر سر و سینه می‌زدند و ذکر مصیبت اهل بیت (ع) را نجوا می‌کردند.

متأسفانه در آن میان، برخی افراد پیدا می‌شدند که به قول معروف، با ذره‌بین نشسته بودند تا از دیگران ایراد بگیرند. مسئولان تبلیغات لشکر که خود را صاحب حکم و فتوا می‌دانستند، به عزاداری بچه‌های گردان گیر دادند. این گیر، نه‌تنها به گروهان ما، که به بچه‌های گروهان‌هایی هم سرایت کرد که در خرمشهر مستقر بودند. آن‌جا «رضا پوراحمد»، «محمود ژولیده» و چند تایی دیگر از بچه‌ها بودند که مجلس عزاداری را گرم می‌کردند. تبلیغات‌چی‌ها گیر دادند که: چرا شما نیروها رو می‌برید وسط بیابون و تا صبح توی سر و صورت‌تون می‌زنید و علی علی می‌گید؟

بر همین اساس، همه‌ی بچه‌ها محکوم به «علی‌اللهی» بودن شدند. صدای همه درآمد. به قول شهید حسین مصطفایی:

- خب اگه شب نوزده ماه رمضان علی علی نگیم، پس چی بگیم؟

ولی این حرف به گوش آنهایی که به همه چیز گیر می‌دادند، نمی‌رفت. با این حرف‌ها نمی‌شد مرض آنها را مداوا کرد!

غالب روزها، یکی دو ساعت مانده به غروب، قره‌باغی و شاطری در حالی که بقچه‌ای با خود داشتند، می‌رفتند پشت تپه ماهورهایی که از اردوگاه خیلی دور بود. یکی دو تا از بچه‌ها که متأسفانه زود قضاوت می‌کردند، کلی برای آن دو نفر حرف درآوردند و با وجود اعتراض نیروهای دسته، آن حرف‌ها را پشت سرشان و جلوی بقیه‌ی بچه‌ها می‌زدند. هر چه با آنها بحث می‌کردیم، جری‌تر می‌شدند و حرف‌های بدتری می‌زدند درباره اینکه شاطری و قره‌باغی کجا می‌روند و چه می‌کنند؟ عبادی، مسئول دسته، سر این مسئله با آنها دعوایش شد که برای او هم حرف درآوردند.

حرف‌ها آن‌قدر بد بود که تصمیم گرفتیم تکلیف آن دو را روشن کنیم. یکی از روزها دنبال‌شان رفتیم که در کمال تعجب دیدیم آن دو پشت تپه‌ای، چفیه پهن کرده‌اند و مشغول خواندن قرآن هستند. قضیه را که جویا شدیم، شاطری گفت:

«من بلد نیستم قرآن بخونم، واسه همین هم از بچه‌ها خجالت می‌کشم. هر روز می‌آییم این‌جا و قره‌باغی به من قرآن یاد می‌ده.»

حرف‌ها آن‌قدر بد بود که تصمیم گرفتیم تکلیف آن دو را روشن کنیم. یکی از روزها دنبال‌شان رفتیم که در کمال تعجب دیدیم آن دو پشت تپه‌ای، چفیه پهن کرده‌اند و مشغول خواندن قرآن هستند. قضیه را که جویا شدیم، شاطری گفت:

«من بلد نیستم قرآن بخونم، واسه همین هم از بچه‌ها خجالت می‌کشم. هر روز می‌آییم این‌جا و قره‌باغی به من قرآن یاد می‌ده.»

 

**

 1365

سه راه مرگ شلمچه

عملیات کربلای 5

گردان حمزه – لشکر 27 حضرت رسول (ص)

به انتهای دریاچه ماهی که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. خسته و ناامید، راه اردوگاه را در پیش گرفتیم. از روی جاده‌ی خاکی کنار دریاچه‌ی ماهی، آخرین نگاه‌ها را به خط انداختیم. تنها چیزی که به چشم می‌خورد، دود بود و دود. انفجار خمپاره‌های زمانی در آسمان، از همه هراس‌انگیزتر بود.

گریه‌کنان هذیان می‌گفتم و راه می‌رفتم. همان‌‌‌طور که به خط نگاه می‌کردم، یک‌دفعه یاد هاتف و بوجاریان افتادم. لرزشی در تنم افتاد. گریه‌ام تندتر شد. جنازه‌شان را بچه‌ها از زیر گل درآورده بودند و لای پتویی کنار سنگر گذاشته بودند که دوباره خمپاره‌ای نزدیک‌شان خورد و گل و لای روی‌شان را گرفت. اصلا انگار خودشان هم نمی‌خواستند بیایند عقب.

تلوتلو خوران جاده را پشت سر گذاشتیم. هر کدام از بچه‌ها چیزی می‌گفت:

- ابوالحسنی فقط دو تا پاهاش موند؛ یه توپ مستقیم خورد به‌ش. روی یه مقوا اسمش رو نوشتم گذاشتم لای درز پوتینش که اگه اون دو تا پای تکه شده اومد عقب، بدونن مال کیه.

- یوسف یه خمپاره خورد بغلش و کاسه‌ی سرش داغون شد.

- شاطری یه تیر خورد توی دهنش ... اون‌قدر موند تا خون رفت توی گلوش و خفه‌اش کرد. مثل این‌که اونم جا مونده.

شاطری، سلمانی گردان بود؛ همان که قبل از آمدن به شلمچه، ریش همه‌ی بچه‌ها را تراشید تا ماسک ضدگاز بهتر بر صورت‌شان بنشیند. با او تابستان 1363 در اردوگاه بستان و در گردان ابوذر در یک دسته بودیم. بچه‌ی ورامین بود. او هم جا ماند.

بخش فرهنگ پایداری تبیان


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۵
ندا حقانی شمامی