می خواهم از تو (1) بگویم ، از توئی که ندیدمت ، می خواهم از تو بنویسم ، از توئی که نشناختمت ، توئی که وقتی ده ماه بیشتر نداشتم ، مانند پرستویی عاشق در بهاری دل انگیز که همه چیز سر از خاک بیرون می آورد ، کوچ کردی وسر بر خاک نهادی . چه می گویم ؟ چه خاکی ؟ چه سر نهادنی ؟
نه... تو مانند پرستوی عاشقی کوچ کردی به شهری که همه کوچه های آن رنگ و بوی شما را داشت . به شهری که هر چه در آن بود عشق بود وشور ، نور بود و نور ، آخر می گویند همیشه به دنبال نشانه این شهر بودی . شهری که روی نقشه نمی توان پیدایش کرد . برای همین در مناجاتت نوشتی :
" خدایا! همه جا دربه در دنبال تو می گردم و می دانم که فقط با شهادت به تو خواهم رسید "

باباجان !
از من دلگیر نشو که چرا نشناختمت ؟
آخر من کجا و خورشید کجا ؟
برای تفسیر شما باید که عشق را دید ، باید که عاشق را شناخت ، آخر می دانم که از شما کم نوشته اند .
از شما ها خیلی گفته اند . می خواهم بگویم خیلی غریب بودید ، خیلی غریب هستید . دوست دارم داد بکشم ، فریاد بزنم و به همه بگویم ای آدم ها!
ای پرستو های عاشق !
ای دل سوخته ها !
ای درد هجران کشیده ها !
ای از راه مانده ها !
ای قلم به دست ها !
از پدرم بنویسید . از پرستوهایی که کوچ کرده اند به شهر عشق و شهادت . از پدرهایمان . به خدا علم هایشان زمین مانده ! گرد خاک قلم ها را پاک کنید . به دست بگیرید عَلم هایشان را !
ای کسانی که با پرستوها بودید ! چرا مهر سکوت بر لب زدید ؟
از آنها بنویسید ، آنهایی که یک شبه ره صدساله پیمودند .
می گویند : " پدرم فاتح بود، فاتح سوسنگرد!"
می گویند : "در میدان نبرد چون شیر می جنگید ودر میدان دعا و راز و نیاز زاهدی بود که ساعت ها سر به سجاده می گذاشت ."
می گویند :" غیر از خدا از هیچ چیز نمی ترسید . شجاع و دلاور بود ! "
می گویند : " قدم های محکم وآرامی داشت . نشان دار بی نشان بود . طالب شهرت نبود . "
می گویند : " خیلی به من علاقه داشت ، ولی دل به دنیا نمی داد . عاشق بود عاشق بسیج و بسیجی "
می گویند : " رفت که من در شام غریبانش بنشینم تا بزم دیگران روشن شود."
باباجان !
غروبها بخصوص غروب جمعه خیلی احساس دل تنگی می کنم ، خیلی دوست دارم ببینمت ! ولی نه ...
خوشحالم که نیستی تا ببینی بعضیها ، این خفاشان شب، این جغدهای شوم ، این دشمنان دوست نما چه ناله های دل خراشی راسر می دهند. خوشحالم که نیستی تا ببینی عده ای از انسانهای کور وکر در مقابل ایثار و فداکاری های شما ، چه علامت سئوالی گذاشته اند .

این روزها می شود درد غربت شما ها را در سوسنگرد لمس کرد . فقط خدایتان با شما بود و رهبرتان . الان هم فقط خدا با ماست و رهبرمان و همین ما را کفایت می کند .
ای کاش مزاری داشتی تا شب های جمعه به سراغت می آمدم و درد دل می کردم .
نه ... چه می گویم ؟ مگر عشق را می شود خاک کرد ؟ مگر سرخی عشق با سیاهی خاک در هم می آمیزد ، هیهات...!!
ما کجا و افلاک کجا ؟! باز بیایید داد بکشیم ، فریادکنیم که :
" آی ادم ها ! آی شعرا! آی ادبا ! بیایید قلم هایتان را با مرکب سرخ رنگ خون پرکنید . حماسه ها رابه تصویر بکشید. بیایید به این نسل و نسل آینده نشان دهید که پیرو حسین (ع) بودن یعنی چه ؟ بنویسید که چگونه می شود غیر از خدا هیچ ندید !
بیایید پدرم را نه... ، پرستوها را ازاین قفس غربت آزاد کنید. بیایید مرهمی باشید برای زخمهای انقلاب که از دست دوست و دشمن زخم خورده است . بیایید آب گوارای ایثار و فداکاری را به پای عشق بریزید تا بارور شود .
" بیایید برای شناساندن راهشان ، مقصدشان و مولایشان کاری کنیم . "
آیا این انتظار برای دل کوچک و رنج دیده من انتظاربی جایی است ؟ آیا توقع زیادی است که می خواهم بدانم در شام غریبان چه کسی نشسته ام ؟
پدرم !
ای ستاره بدر من ، ای قهرمان زندگی من ، ای سفر کرده عشق ! ای کاش می دیدمت وای کاش می شناختمت !
دخترت حنانه
(1) شهید علی تجلائی از فرزندان سرافراز لشکر عاشورا بود که در مسئولیتهای مختلف خدمت نمود از جمله مسئولیتهای وی فرماندهی سپاه سوسنگرد و مسئول آموزش نظامی سپاه بود وی در عملیات بدر درخشید و ستاره بدر گردید و به ملکوت اعلی پرکشید . روح اش شاد راهش مستدام.
منبع :